روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار
پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید .
روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر
داخل کلاه بود..او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور
اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و......

                                                                             



ادامه مطلب...
تاریخ: جمعه 3 تير 1390برچسب:مرد کور,داستان,داستان کوتاه,خواندنی,
ارسال توسط

 در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اى وارد
قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست.. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش
رفت.


- پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟


- خدمتکار گفت: ۵٠ سنت
پسر کوچک دستش را در جیبش کرد، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد. بعد پرسید:
- بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و....



ادامه مطلب...
ارسال توسط

 در روزگار قدیم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در یک جاده اصلى قرار داد..
سپس در گوشه‌اى قایم شد تا ببیند چه کسى آن را از جلوى مسیر بر می‌دارد.
برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکه‌هاى خود به کنار سنگ رسیدند، آن را
دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسیارى از آن‌ها نیز به شاه بد و
بیراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هیچیک از آنان
کارى به سنگ نداشتند...


سپس یک مرد روستایى با بار سبزیجات به نزدیک سنگ رسید. بارش را زمین
گذاشت و شانه‌اش را زیر سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده
هل دهد. او بعد از زور زدن‌ها و عرق ریختن‌هاى زیاد بالاخره موفق شد.
هنگامى که سراغ بار سبزیجاتش رفت تا آن‌ها را بر دوش بگیرد و به راهش
ادامه دهد متوجه شد کیسه‌اى زیر آن سنگ در زمین فرو رفته است. کیسه را
باز کرد پر از سکه‌هاى طلا بود و یادداشتى از جانب شاه که این سکه‌ها مال
کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند. آن مرد روستایى چیزى را می‌دانست
که بسیارى از ما نمی‌دانیم!
....هر مانعى، فرصتى




تاریخ: جمعه 3 تير 1390برچسب:داستان,داستان کوتاه,مانعی در مسیر,
ارسال توسط

پسرم! گروهی ، اگر احترامشان کنی تو را نادان می دانند و اگر بی محليشان کنی از گزندشان بی امانی. پس در احترام ،اندازه نگهدار*

*پسرم! سخت ترین کار عالم محکوم کردن یک احمق است. خون خودت را کثیف نکن*

*پسرم! با کسی که شکمش را بیشتر از کتاب هایش دوست دارد ، دوستی مکن*

*هان ای پسر! در پیاده رو که راه می روی، از کنار برو. ملت می خواهند از کنارت رد شوند*

*پسرم! اگر کسانی از سر نادانی به تو خندیدند ، تو برای شفایشان گریه کن*

*پسرم! خود را وابسته به هیچ دسته ای مدان. چه، پس فردا تقش درمی آید که آنی که تو می خواستی نیست و حالا خر بیار و معرکه بارکن*

*پسرم! اگر به ناچار به جریانی متمایل شدی، جایی برای نفس کشیدن خود و رقیبت بگذار. نه او را چنان به زمین بکوب
و نه خود را چنان بالاببر. دیرزمانی نیست که جایتان عوض شود*

*پسرم! در تاکسی با تلفن همراه بلندبلند صحبت نکن*

*هان ای پسر! اهل هنر را احترام کن. اما مواضع سیاسی ات را با کسی مسنج و کسی را به خاطر مواضعش مرنجان**.*

*پسرم! هیچ گاه دنبال به کرسی نشاندن حرفت مباش و همه جا سر هر صحبتی را بازمکن. بگذار تو را نادان بدانند*

*پسر! اخبار را از منابع مختلف بگیر. جمع بندی اش با خودت. مخاطب دائمی یک رسانه بودن آدم را به حماقت می کشاند*

*پسرم! در اداره ای استخدام شدی هرچه دستمال از جیب هایت دوربریز. آب بینی ات را پیراهن تمیزکنی بهتر است تا کسی دستمال در دستت ببیند*

*پسرم! قطار اندیمشک – تهران زمستانش گرم و جانسوز است و تابستانش سرد و استخوان سوز. لباس مناسب با خودت ببر*

*پسرم! اساتید را محترم بشمار! اگر توانستی دستشان را ببوس اگر نه ،خود دانی*


*پسرم! در ضمن ، به هر کسی بی خودی لقب “استاد” عنایت مکن. “استاد” باید خودش بیاید، زورکی که نیست*


*پسرم! اگر آلبوم های موسیقی دل آواز و هرمس و آوای شیدا گرانتر از چهار هزارتومان شد ، دیگر نخر. با این حال نصیحت قبل از قبلی را آویزه گوش کن*

*پسرم! اگر توانستی استخدام شوی، در اداره با دو کس رفیق شو آنچنان که دانی آبدارچی و یکی از بچه های حراست. هرکدام باشد توفیری نمی کند.*

*فرزندم! هیچ کس تنها نیست*

*پسرم! راه تو را می خواند. اما تو باور مکن*

*هان ای پسر! اگر کسی گفت اسفندیار ار می شناسی خودت را به نفهمی بزن*

*پسرم! دانشگاه کسی را آدم نمی کند. علم را از دانشگاه بیاموز ، ادب را از مادرت*

*پسرم! می دانم الان داری حسرت دیدار مرا می خوری. یالله بلند شو دست مادرت را ببوس بعد بیا بقیه وصیت را بخوان*

*هان ای پسر! خواستی در مملکت خودمان درس بخوانی بخوان. خواستی فرنگ بروی برو. اما اگر ماندی از فرنگ بد نگو ، اگر رفتی از مملکتت*

*پسرم! در فیس بوک عضو شو و این وصیت نامه را برای دوستانی که برمی گزینی یا تو را برمی گزینند “شیر” کن*




تاریخ: پنج شنبه 2 تير 1390برچسب:,
ارسال توسط سعید میرزایی

دو اتشنشان وارد جنگلی می شوند تا اتش کوچکی را خاموش کنند . اخر کار
وقتی از جنگل بیرون می ایند و میروند کنار رودخانه ، صورت یکی شان کثیف
و خاکستر است و صورت ان یکی به شکل معصومانه ای تمیز .
سوال : کدامشان صورتش را می شوید ؟
اشتباه کردید ، ان که صورتش کثیف است به ان یکی نگاه می کند و فکر میکند
صورت خودش هم همان طور است .
اما ان که صورتش تمیز است می بیند که سرتاپای رفیقش غبار گرفته است و به
خودش می گوید : حتما من هم کثیفم ، باید خودم را تمیز کنم .
از کتاب زهیر پائولو کوئیلو

حالا فکر کنیم چند بار اتفاق افتاده که دیگران از رفتار بد ما و یا ما از رفتار بد دیگران به شستشو و پالایش روح خودمان پرداخته باشیم


وقتی فرد مقابل ما مهربان و خوب و دوست داشتنی است
کمی باید به خودمان شک کنیم




تاریخ: شنبه 28 خرداد 1390برچسب:,
ارسال توسط سعید میرزایی

دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود... مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن.
یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیده.

رفت جلو و گفت: رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یه کشور کاتولیکه، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست. پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی جلوت پول نمیدن، به خصوص که درست نشستی بغل دست یه گدای دیگه که صلیب داره جلوش. در واقع از روی لجبازی هم که باشه هر کسی رد بشه به اون یکی پول میده ولی نه به تو.
گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت: هی "موشه" نگاه کن کی اومده به برادران "گلدشتین" بازاریابی یاد بده!!




تاریخ: جمعه 27 خرداد 1390برچسب:,
ارسال توسط سعید میرزایی

 

س

دانستنی های جالب و باحال – آیا میدانید؟ | FarsPatogh.COm

داوینچی همزمان با یک دست می نوشت و با یک دست نقاشی می کرد !

هیتلر از مکان های بسته وحشت داشت !

مار می تواند تا نیم ساعت بعد از قطع شدن سرش نیش بزند !

و..........

                                         ادامه ی مطلب



ادامه مطلب...
تاریخ: چهار شنبه 25 خرداد 1390برچسب:آیا میدانید؟؟,دانستنی,مطالب جالب,
ارسال توسط

 

سرگرمان.

داستان حضرت سلیمان(ع) و مورچه

داستان حضرت سلیمان(ع) و مورچه | FarsPatogh.COm

روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد. سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت …

 



ادامه مطلب...
تاریخ: چهار شنبه 25 خرداد 1390برچسب:داستان حضرت سلیمان و مورچه,داستان,حضرت سلیمان,
ارسال توسط

داستان هری پاتر به زبان انگلیسی(همرا باترجمه ی فارسی)

 

                                                                  ادامه ی مطلب



ادامه مطلب...
ارسال توسط

 دکتر الهی قمشه ای می گوید

یکی از جذاب ترین تعبیرات " نفس و عشق " ، قصه دیو و سلیمان است که از دیرباز در ادب پارسی به اشاره و تلمیح از آن یاد شده است .
قصه چنین است که سلیمان فرزند داود ، انگشتری داشت............


ادامه مطلب...
تاریخ: چهار شنبه 25 خرداد 1390برچسب:,
ارسال توسط سعید میرزایی

داستان عابر بانک و..... در ادمه ی مطلب

                                                          



ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 24 خرداد 1390برچسب:,
ارسال توسط

مردی در سالن بدن سازی از مربی خود می‌پرسد:
با کدام دستگاه کار کنم؟ می‌خواهم آن دختر زیبا را تحت تاثیر قرار بدهم
مربی گفت : از دستگاه خودپرداز بیرون سالن استفاده کن!!




تاریخ: یک شنبه 22 خرداد 1390برچسب:,
ارسال توسط سعید میرزایی

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد