مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت.
در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند.
وقتی به موضوع « خدا » رسیدند.
آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد...
*****************************************************************
بقیه داستان در ادامه ی مطلـــــــب....
تاریخ: دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:داستان,داستان کوتاه,خدا,خداهست,مطلب,داستان کوتاه,داستان,داستان کوتاه,خدا,خداهست,مطلب,داستان کوتاه,داستان,داستان کوتاه,خدا,خداهست,مطلب,داستان کوتاه,داستان,داستان کوتاه,خدا,خداهست,مطلب,داستان کوتاه,داستان,داستان کوتاه,خدا,خداهست,مطلب,داستان کوتاه,,
ارسال توسط
آخرین مطالب